ضرورتِ نقدِ گفتمانِ معاصر فارسی
اگر ممکن است چکیده ای از زندگی خودتان را برای ما بگویید.
متولد سال 1330 منطقه حویزه و بنی طرف (دشت آزادگان کنونی) در استان خوزستان هستم و دارای گواهینامه لیسانس از دانشکده مدیریت دانشگاه تهران. در سه عرصه فرهنگی و ادبی فعالیت می کنم. 1-داستان نویسی 2- ترجمه آثار معاصر فکری و ادبی جهان عرب به فارسی 3- پژوهش در باره قومیت ها و بویژه درمورد عربهای خوزستان. شغل من روزنامه نگاری است و در روزنامه همشهری کار می کنم. قبلاً با مطبوعات دوم خردادی نیز همکاری داشتم. نیز در چند نشریه عربی بین المللی درباره ایران،قومیتهاو مسائل ادبی و فکری وسیاسی ایران قلم می زنم. از جمله در روزنامه بین المللی الزمان چاپ لندن والشرق چاپ قطر.
داستانهای عربی من روی سایت arabic story.net منتشر شده است و در زبان فارسی هم دو مجموعه داستان دارم.در مجموع 22 کتاب منتشر کرده ام که چند تای آنها به عربی است. صدها مقاله نیز راجع به مسائلی گه ذکر کردم به زبانهای عربی و فارسی نوشته ام. برخی از مقاله هاو داستان هایم به زبانهای ترکی ،ایتالیایی، انگلیسی وآلمانی ترجمه شده است.
آیا شما به زبان ترکی هم مسلط هستید؟
نه به ترکی مسلط نیستم ولی با ترکها نسبت برادری دارم. این برادری البته فقط جنبه نمادین و مجازی ندارد بلکه حقیقی است. بزرگترین برادرانم که درواقع برادر ناتنی من است ترک می باشد. شاید تعجب کنید اما بد نیست بدانید که مادرعربم- که تا هنگام مرگ یک کلمه فارسی نمی دانست- قبل از ازدواج با پدرم که او هم عرب خوزستانی است با نا پدری ام که ترک تبریزی بود ازدواج کرده بود. او در دهه اول قرن کنونی شمسی در منطقه بنی طرف مسوول یکی از ادارات دولتی بود. ثمره آن ازدواج ناکام یک پسر بود که اکنون مردی 65 ساله وپزشکی جراح در آمریکاست. برادر مادر بزرگ پدری وی،ثقه الاسلام معروف است. منظورم همان چهره مشهور و مبارزی که در بحبوحه انقلاب مشروطیت در تبریز اعدام شد. لذا برادر بزرگم ترک تبریزی است و اکنون در امریکا پزشک است.از دیر باز و همواره بهترین دوستانم از آذربایجان یا از اردبیل بوده اند.قبل از انقلاب برخی از قله ها و بسیاری ار شهرها وروستاهای آذربایجان را درنوردیدم. در سال 56 با دوستان اردبیلی به قله سبلان رفتم و سال 81 به قلعه بابک. اغلب شهرهای آذربایجان نظیراردبیل،تبریز،ارومیه ونیز زنجان وبرخی از روستاهایشان را گشته ام. چون همیشه دوستان آذربایجانی فراوانی داشته ام.در اوایل انقلاب با دکتر هیئت و دکتر نطقی آشنا شدم.
درتابستان سال 1358 همراه آنان و دوستان کرد مثل دکتر محمد صالح نیکبخت (که اکنون وکیل برجسته ای است) ونیز دوستان ترکمن نظیر روانشاد طواق واحدی در سمینار بررسی قانون اساسی – که به ابتکار دکتر عبدالکریم لاهیجی و دکتر حسن حبیبی و دکتر حسامی برگزار شده بود – شرکت کردیم و اصل 15 و 19 را جا دادیم. آنها از طرف مردم آذربایجان و کردستان وترکمن صحرا و من هم از طرف عربهای خوزستان در این سمینار شرکت داشتیم.
آقای بنی طرف من سئوالم را این طوری شروع می کنم که اگر ما شکاف طبقاتی را یکی از ویژگیهای جهان معاصر بدانیم این شکاف در کشورهای چند ملیتی جهان سوم به شکاف قومی تبدیل می شود و یا حد اقل فاصله قومی در کنار فاصله طبقاتی و یا به موازات هم قرار می گیرد. یعنی در کشورهایی مثل ایران تعلق به یک ملیت مستقیم یا غیر مستقیم میزان بهره مندی فرد از ثروت و قدرت و منزلت و اطلاعات را تعیین می کند. با دانستن اینکه آن فرد ایرانی،فارس است یا بلوچ ،کرد،یا ترک،یا عرب،و یا ترکمن است می توان حدس زد و می توان پیش بینی کرد که چه میزان امکانات و فرصت ها و موقعیت ها در چهارچوب ایران می تواند بهره مند باشد،شما چه تحلیلی از این مسئله دارید؟
همین طور است. ما دو نوع ستم داریم اول ستم معمولی که از طرف حاکمیت ها معمولاً بر همه افراد ملت اعم از فارس،عرب،کرد،ترک و ... وارد می شود دوم ستم ملی یا مضاعف که حاوی ستم عام نیز هست و خاص قومیت ها است. از نظر جامعه شناسان و حقوقدانان، خلق ها و قومیت های غیر از قومیت مسلط دو نوع حقوق دارند یک حقوق شهروندی که ستم عمومی را برطرف می کند و دوم حقوق جمعی قومی که برای رفع ستم مضاعف از قومیت ها به رسمیت شناخته شده است. اما فرق اینها چیست؟ تفاوت آنها این است که حقوق شهروندی شامل حقوق عام نظیر آزادی مطبوعات،آزادی احزاب سیاسی و آزادی نهادهای صنفی و مدنی است. تطبیق این حقوق نفی ستم سیاسی است.ولی در کنار آن باید حقوق قومی هم به رسمیت شناخته شود که حقوق جمعی است اما حقوق شهروندی حقوق فردی است. حقوق شهروندی همه افراد اعم از فارس و غیر فارس را در بر می گیرد ولی حقوق قومی که حقوق جمعی است گروههای قومی را شامل می شود. این را در انگلیسی می گویند “سیتی زن رایتز" و در عربی می گویند "حقوق المواطنه". حقوق عام شامل این دو حقوق است. متاسفانه بعضی سفسطه می کنند و می گویند ما هم مثل شما ظلم می بینیم ولی اینان اشتباه می کنند چون ستم ما دوگانه است شما با تطبیق حقوق شهروندی ستم تان برطرف می شود ولی برای ما اعطای حقوق شهروندی کافی نیست بلکه حقوق قومی - در کنار حقوق شهروندی- باید اعطا تا مشکل ما نیز حل شود.
تحلیل شما از ریشه های تاریخی و جامعه شناسی این مسئله چه می تواند باشد؟
ببینید تا دوره قاجار مسئله ملی و قومیت ها به این شدت نبود. چون در آن زمان سیستم سیاسی ایران یک سیستم فدرالیسم سنتی بود و در آن هنگام به این کشور، ممالک محروسه ی ایران می گفتند. ممالک جمع مملکت است یعنی مملکت های محروسه ی ایران. معنی این حرف آن است که ایران مجموعه ای از چند مملکت بوده است. در خود خوزستان تا سال 1925م(1304ش) شیخ خزعل از خودمختاری کامل برخوردار بود . وی و پدرش را شاهان قاجار منصوب کرده بودند لذا ستم زبانی و ملی نبوده است یا خیلی کم بود. رضا شاه – که با حمایت انگلیس – و با ایده های شوونیستی و نژاد گرایانه به حاکمیت رسیده بود با زور می خواست یک ملت واحد تک زبان،تک فرهنگ تشکیل دهد .از این رو ممالک محروسه ی ایران را به کشور شاهنشاهی ایران تبدیل کرد یعنی ملت ایران را فقط در وجود قومیت فارس خلاصه می کرد و در نتیجه به سرکوب خلق ها و قو میت ها و زبان های غیر فارس و به تحقیر آداب و رسوم آنها پرداخت. تیمسار شاه بختی جلادی بود که از طرف رضا شاه در دهه اول شمسی به قلع و قمع مردم عرب خوزستان پرداخت و در دهه 20 به آذربایجان اعزام شد و همین کار را در آنجا انجام داد. ماموریت اصلی آن دژخیم، سرکوب این دو قومیت بود.ملت سازی به شیوه معاصر در شرق از اویل قرن بیستم شروع شد. رضا شاه پهلوی اراده کرده بود تا با کاربرد زور و قدرت و سرکوب سایر ملل، فراگرد ملت سازی را در ایران انجام دهد. لذا ما شاهد یک پروسه یا فراگرد ناقص ملت سازی بودیم که طی آن بخشی از حقوق قومیت ها که در اصول مربوط به انجمن های ایالتی و ولایتی تبلور می یافت، نادیده گرفته شد. می دانیم که ترک های آذربایجان طی انقلاب مشروطیت این مواد را در قانون اساسی گنجاندند. در واقع رضا شاه فراگرد ملت سازی خود را بر مبنای گفتمان قومیت مسلط انجام داد. در نظر او ملت ایران در واقع فارس ها و فرهنگ و زبان فارسی بود و بیش از نیمی دیگر از مردم ایران محلی از اعراب نداشتند. در واقع طی دوران پهلوی و در قیاس با گفتمان مشروطیت هیچ گونه پیشرفت و توسعه سیاسی نداشتیم یعنی این دو دیکتاتور- رضا شاه و پسرش - فقط بر رشد صنعتی و فنی تاکید می کردند و ما از نظر توسعه سیاسی و قومی و فرهنگی نسبت به مشروطیت در جا زدیم تا اینکه انقلاب بهمن 57 پیش آمد که اصول15 و 19و 48 به همت روشنفکران و فرهیختگان ترک،کرد،عرب و ترکمن در قانون اساسی گنجانده شد ولی متاسفانه این سه ماده که مربوط به قومیت هاست بر اثر مقاومت شوونیست های متنفذ درون و بیرون حاکمیت به طور کامل اجرا نشد اما به نظر من نباید از تلاش و کوشش و پافشاری دست برداشت.
سئوال بعد در مورد روشنفکران فارس است. شما فرانسه را در نظر بگیرید.موضعی که روشنفکران فرانسه دارند با موضع سیاستمداران این کشور نسبت به مردم تحت سلطه فرانسه صد در صد با آن چه ماداریم متفاوت است. مثلاً چند سال پیش یک نمایشگاه سگ در یکی از شهرهای فرانسه برگزار شده بود و سگ ها با قیمت های گران خرید و فروش می شدند. و در این مورد روشنفکران فرانسه اعتراض کردند و گفتند که در حالیکه هزاران نفر در آفریقا از گرسنگی می میرند و مستعمره شما بودنداین کار شما ریشخند به بشریت است که هزاران فرانک را برای یک سگ هزینه می کنید. ولی متاسفانه در مورد روشنفکران فارس می بینیم که نه تنها از سیاست های پان فارسیستی سیاستمداران فارس حمایت می کنند بلکه به تغذیه ی تئوریکی این رفتارها هم می پردازند.نظر شما در این باره چیست؟
روشنفکران قومیت مسلط را به چهار نوع می توان تقسیم بندی کرد. روشنفکران چپ،روشنفکران وابسته به رژیم قبلی یا سلطنت طلب،ناسیونالیست ها،واسلام گراها. به نظر من این تقسیم بندی را می شود در مورد روشنفکران قومیت های مسلط انجام داد. اینها هر کدام یک رویکرد نسبت به مسئله قومیت ها دارند. اصولاً مواضع سلطنت طلب ها برای همه آشکار است و نیاز به توضیح ندارد.روشنفکران اینها نظیر فروغی،محمود افشار،ذبیح، بهروز صادق کیا ،و حتی کسروی و سعید نفیسی،خودشان تئوریسین نظریه های خاص سرکوب قومیت های ایرانی بودند. اینها کوشش فراوانی برای سلطه ی یک زبان بر دیگرزبان های ایرانی به خرج دادند. اکنون برخی از ناسیونالیست های افراطی می کوشند گفتمانشان را درباره ی قومیت ها تصحیح کنند ولی من بعید می دانم اینها واقعاً عوض شده باشند و معتقد به حقوق ملیت ها و قومیت های مختلف ایران باشند. لااقل در مورد عرب ها چنین نیستند.آنان همچنان ما را خوزی یا عرب زبان خطاب می کنند. آنان ملیت ها و خلق های غیر فارس را قوم یا اقوام می نامند که نوعی توهین به اینهاست. ناسیونالیستها دارای چندطیف هستند که از ملی مذهبی ها شروع می شود و تا پان ایرانیست ها و حزب ملت ایران ادامه می یابد. باید میان اینها تفاوت قائل شد. احساسات ناسیونالیستی ملی_مذهبی ها که گرایش های مذهبی دارند قدری ملایم تر است اما جناح افراطی جبهه ملی ،حزب ملت ایران و پان ایرانیست ها معتقد به خاک و خون و پاکی نژاد آریایی هستند و روی زبان بخصوصی تاکید دارند. ملی مذهبی ها حداکثر با اصل 15 به عنوان کل حقوق قومیت های غیر فارس موافقند و تازه در این زمینه هم صحبت یا اقدامی نمی کنند و ظاهراً بدشان نمی آید که این اصل اجرا نشود . ناسیونالیستهای افراطی نظیر آقای ورجاوند که شما ترک ها موضع ضد ترکی و ضد قومیتی ایشان را بیشتر از من می دانید چند سال پیش نامه ای به آقای خاتمی نوشت و از ایشان خواست که نشریات قومیت ها را بسته و به طور جدی آنها را سرکوب کند. گرچه اینها(ورجاوند ، باوند و ...) خودشان را لیبرال می دانند ولی خصلت دموکراتیک و شهامت لیبرالهای غربی را ندارند. نظام فدرال در سوئیس،بلژیک،آلمان،هند و پاکستان به همت لیبرالهای این کشورها بر پا شده است که تا مغز استخوان دموکرات هستند یا مثلاً وقتی در انگلستان یک حزب قومی در اسکاتلند خواستار یک مجلس قومی می شود آنها مخالفت نمی کنند این نشانگر گشاده نظری آنهاست. اما لیبرال ناسیونالیستهای وطنی در ایران حتی با لیبرال ناسیونالیستهای هند و پاکستان تفاوت دارند. به نظر من گرایش های شووینستی اینها بر گرایشهای لیبرالیشان می چربد.
اسلام گرایان دو دسته اند.اقتدار گرایان و اصلاح طلبان. از راستگرایان اقتدار گرا تا کنون چیزی به سود حل قانونی مشکلات قومیتها ندیده ایم. لااقل تا دوم خرداد هیچ اقدامی برای حل مسئله قومیتها انجام نداده اند بلکه عکس آن را هم شاهد بودیم. ولی اصلاح طلبان سعی کرده اند از این گفتمان استفاده کنندو مسئله قومیتها را مطرح کنند ولی پی گیر نیستند و فقط در مناسبتهای انتخاباتی مسائل قومیتها را مطرح می کنند. گفتمان اصلاح طلبی شامل دو بخش دموکراتیک و ناسیونالیسم فارس گرا است ما باید از بخش دموکراتیکش استفاده کنیم و آن بخش ناسیونالیستیش را تضعیف کنیم. البته اصلاح طلبها نیز پس از انتخابات شوراها در نهم اسفندماه 81 ضعیف شدند و ما شاهد بودیم که چگونه احزاب و شخصیتهای قومی عربی در اغلب شهرهای عمده خوزستان اصلاح طلبان و راستگرایان وملی گرایان فارس را شکست دادند و به پیروزی چشمگیر و تاریخی دست یافتند. واما روشنفکران چپ.به نظر من طیف چپ لائیک بخشی از روشنفکران چپ ایران هستند اما در جامعه ی کنونی قدرتمند نیستند. قبل از انقلاب و اوایل انقلاب، گفتمان اینها شامل طرفداری از خلق ها و قومیت ها بود آنهاتاثیرات فرهنگی خود را بر جا گذاشتند. مارکسیتها،سوسیالیستها و چپ گرایان لائیک به طور اعم طیف های مختلفی هستند که اکنون اغلب در خارج به سر می برند نیروهای چپ در ترسیم و تحکیم ادبیات خاص قومیتها بی تاثیر نبوده اند. برخی از آنها شاید برای دفاع از منافع حزبی خود مسئله خلق ها را مطرح می کردند ولی برخی از آنها واقعاً اعتقاد داشتند که خلق ها و قومیتهای ایران باید به حقوق خود برسند.
آقای بنی طرف ما بعد از رضا شاه چندین دولت داشتیم مثل محمد رضا شاه که خودش هم در اروپا در مهد دموکراسی تحصیل کرده بود و اختیارات تام یک شاه را هم داشت؛یعنی می توانست نگرش و طرز رفتار غیر از رفتار پدرش داشته باشد ولی این طور نشد.از طرف دیگر دوره کوتاهی مصدق را داشتیم و بعد از انقلاب هم دوران خاصی بود که نهایتاً منتهی شد به دوره اصلاحات خاتمی و در هیچ کدام از این دوره ها تحول خاصی نسبت به حقوق قومیت ها ایجاد نشده است. با وجود اینها، چه امیدواری هایی،شما درنگرش به حقوق اقوام دارید؟آیا اساساً جغرافیای سیاسی ایران امکان دموکراسی واقعی را به ما خواهد داد؟
ببینید شما به چند شخصیت متضاد یعنی به محمد رضا شاه،مصدق و خاتمی اشاره کردید من می خواهم بگویم خاستگاه طبقاتی محمد رضا از نظر فرهنگی یک خاستگاه بی مایه و سستی بود. یعنی به صرف اینکه او در غرب درس خوانده بود کافی نیست. هیتلر هم غربی بود و هم در غرب درس خوانده بود. محمد رضا شاه از نظر اجتماعی و اقتصادی یک خاستگاه طبقاتی اشرافی و سلطنتی داشت و با توده ها مردم هیچ مشر و نشری نداشت. ایشان فاقد هر گونه نگاه منطقی و علمی نسبت به مسائل ملل و قومیتهای ساکن ایرانی بود. به قول شاملو مشنگی از سر و روی شاه می بارید؛ مثلاً یادم می آید وی گاهی منکر وجود عربهای خوزستان می شد. یک بار خبرنگاری از ایشان در مورد عربهای خوزستان پرسیده بود که شاه گفته بود ما در ایران عرب نداریم یا گاهی آنها را کولی خطاب می کرد و این توهینی بود به چند میلیون عرب خوزستانی. درنتیجه به نظر من او یک دیکتاتور تمام عیار بود و اما مصدق در پایه ریزی دموکراسی در ایران بی تاثیر نبود مصدق یک گفتمان ضد استعماری و ناسیونالیستی را دنبال می کرد و البته شرایط آن زمان این را ایجاب می کرد. در آن هنگام فقط احزاب چپ و بخصوص حزب توده از حقوق قومیتها دفاع می کردند و حتی در این زمینه به نوعی با ملی گراها و ناسیونالیستها و از جمله با مصدق و دکتر فاطمی به مخالفت بر می خواستند. رزم آرا وقتی نخست وزیر بود قصد داشت ماده انجمن های ایالتی و ولایتی را اجرا کند که با تایید احزاب قومیتها و احزاب چپ روبه رو شد اما مصدق و فاطمی در سال 1329 با این مساله مخالفت کردند و این نکته ای منفی در پرونده آنهاست. حتی می گویند که در همان سال که رزم آرا نخست وزیر بود و می خواست این ماده قانون اساسی مشروطیت را اجرا کند مصدق در مجلس شروع به گریه کرد و گفت که اجرای این اصل باعث تجزیه ایران خواهد شد.
انقلاب بهمن 57 یک دگرگونی اساسی به وجود آورد و یک گام به جلو بود ولی به دلیل دوره طولانی دیکتاتوری و عدم وجود احزاب و فعالیتهای حزبی،دموکراسی در ایران رشد نکرده بود. ما نهادهای دموکراتیک نداشتیم و حتی آنهایی که انقلابی بودند ایده دموکراتیک نداشتند و در نتیجه می بینیم که کار به اینجا کشیدو گرجه این دو اصل 15 و 19 در متن قانون اساسی هستند تا به حال به طور کامل اجرا نشده اند. به نظر من خاتمی آمد تا روند دموکراتیزاسیون در ایران را تکمیل کند اما متاسفانه اصلاح طلبان در این عرصه کاملاً موفق نبودند و این نیاز به کار بیشتری دارد. ما روشنفکران و اهل قلم قومیتهای غیر فارس باید روی خود فارس ها هم کار بکنیم چون برخی از رسوبات ذهنی شاهنشاهی و ملی گرایانه همچنان در ذهن روشنفکران فارس وجود دارد اینها فکر می کنند اگر حقوق قومیتها اعطا شود ممکن است ایران تجزیه شود، در صورتی که عکس این مسئله صدق می کند. اینها ممکن است اصلاح طلب یا ملی مذهبی یا چپ باشند ولی دموکراتیک کامل نباشند چون دموکراسی فقط به این نیست که حقوق شهروندی تامین شود بلکه باید حقوق قومی و جمعی هم لحاظ گردد که درباره آن کمتر صحبت شده است. در نتیجه بخشی از وظایف ما این است که روی قضیه دموکراتیزاسیون جامعه ایران کار کنیم و مسائل خودمان را مطرح نماییم.
و اما اینکه آیا جغرافیای سیاسی ایران ظرفیت دموکراسی دارد؟
به نظر من مشکل است سرنوشت خود را از سرنوشت کل ایران جدا بدانیم. سرنوشت خلق ها و قومیتها با سرنوشت کل ایران عجین است و پیوند محکمی دارد در نتیجه ما باید برای تامین دموکراسی و گسترش جامعه مدنی تلاش بکنیم. باید مسئله حق تعین سرنوشت برای ملت های ایرانی را به عنوان یک برنامه بلند مدت مطرح کنیم.
جغرافیای تاریخی استان |
استان خوزستان یکی از کهنترین سرزمینهای تمدن بشری است. این تمدن در شش هزار سال پیش در شوش پدید آمد، هزار سال بعد دولت مقتدر عیلام در شوش پایهگذاری شد و سه هزار سال پیش از میلاد، دولت عیلام توسط آشوریان منقرض گردید. در سال ششصد و چل قبل از میلاد شوش به دست آشوریها تسخیر و به دو بخش تقسیم شد. قسمت شمالی عینی انزان به دست پارسها افتاد و قسمت جنوبی آن به تصرف آشور درآمد. در تابستان سال پانصد و سی و هشت قبل از میلاد کورورش هخامنشی به بابل لشکر کشید و با شکست بابل کلیه خاک علیلام جزء متصرفات هخامنشی گردیدوشهرشوش به عنوان یکی ازپایتختهای هخامنشی برگزیده شد.داریوش هخامنشی درحدودسال پانصدوبیست ویک قبل از میلاد شوش را به مرکز شاهنشاهی خودتبدیل کردودرآن کاخ باشکوهی ازسنگ بنام هدیش احداث کرد. در زمان خشایار شاه پایتختهای ایران از جمله شوش به اوج عظمت و رونق رسیدند. با حمله اسکندر دوران اوج و شکوه سلطنت خیرهکننده هخامنشیان به پایان رسید. در سال سیصد و سی و سه قبل از میلاد اسکند بر هخامنشیان پیروز شد و شهر بابل و شوش را با ذخایر بسیار ارزشمند طلا و نقره تصرف کرد. پس از فوت اسکندر در بابل جانشیان او در ایران دولت سلوکیان را تشکیل دادند. در سال صد و هشتاد و هفت قبل از میلاد در اثر ضعف دولت سلوکی پارس و خوزستان متحد شدند و از دولت سلوکی جدا شدند.مهرداد اول اشکانی (صد و چهل تا صد و شصت و چهار) نیز «دقریوس» شاه سلوکی را در جنگی شکست داد و شخصی به نام کامثاسکیر را که از خاندان اشکانی بود به حکومت خوزستان منصوب کرد. با قدرت گرفتن ساسانیان این ناحیه رو به عمران و آبادی گذاشت. شهر جندی شاهپور با دانشکده بسیار معروف نیز از شهرهایی است که در این دوران از رونق و شکوفایی چشمگیری برخوردار بوده است. پس از شکست یزدگرد سوم در جنگ معروف نهاوند، ایرانیان به مرور به دین اسلام گرویدند. از سال هفده هجری قمری در عهد خلافت عمر که کشورگشایی مسلمانان به پیروزی تازهای دست یافته بود، بصره به عنوان یکی از حاکمنشینها و نایبالحکومه انتخاب شد. مهمترین و خونینترین واقعه نخستین قرن اسلام در خوزستان قیام تودههای بدوی و روستائیان عرب و ایرانی بود که زیر لوای خوارج یا ارزقیان سر به شورش برداشتند. حجاج بنیوسف در سال هفتاد و هشت هجری قمری این قیام را با بیرحمی و سنگدلی سرکوب کرد. قیام دیگری نیز در سالهای دویست و چهل و نهم هجری قمری به رهبری صاحبآلزنج خوزستان را فراگرفت. در اواسط سده سوم هجری قمری دولت عباسیان و رو به انحطاط گذاشت و زمینه رشد قیام ایرانیان ره برهی یعقوب لیث صفاری فراهم شد. یعقوب لیث از سیستان علم استقلال برافراشت و در شوال سال دویستو ششصد و یک هجری قمری فارس را تسخیر و به سرعت حمله به بغداد را (مقر خلافت عباسیان) آغاز کرد، ولی بلافاصله به شوش و شوشتر عقبنشینی کرد. در سال دویست و هشتاد و هشت هجری قمری عمر و لیث جانشین یعقوب در خوزستان به قتل رسید. در سال سیصد و بیست و شش هجری قمری معزالدوله دیلمی، کرمان و خوزستان را تصرف کرد. با روی کار آمدن سلجوقیان ابوکالیجاد دیلمی به حکومت خوزستان منصوب شد و در سال چهارصد و سی و چهار هجری و قمری با همین سمت درگذشت. از این سال تا سال هشتصد و چهل و پنج هجری قمری به ترتیب خوارزمشاهیان، خاندان شلمه افشار، اتابکان فارس، آل مظفری، آل جلایر، تیموریان بر تمام یا قسمتی از خوزستان حکم راندند. در سال هشتصد و چهل و پنج جنبش مذهبی دیگری به عنوان مشعشعیان در این نواحی شکل گرفت. رهبر این جنبش سیدمحمد مشعشع ادعای مهدودیت داشت و از این زمان خوزستان به دو ناحیه عربنشین و غیرعربنشین تقسیم شد. در سال هشتصد و هفتاد و دو هجری قمری سلسله ایلخانان به دستآققویونلوها منقرض شد و سیدمحسن فرزند سیدمحمد مشعشع از اوضاع آشفته ناشی از آن استفاده کرد و بر سراسر خوزستان مسلط شد. پادشاهان صفوی چندین بار برای سرکوب مشعشعیان و افشار به خوزستان لشگر کشیدند هر بار پس از سرکوب آنها مشعشعیان را بر حکومت نواحی تحت تسلط آنها ابقا کردند. با انقراض صفویان به دست محمود افغان خوزستان همچنان به تهماسب میرزا جانشین پادشاه شکستخورده صفوی وابسته باقی ماند و محمود افغان برای دست یافتن به این ناحیه در سال هزار و صد و سی و شش هجری قمری لشگری به این ناحیه گسیل داشت ولی نتیجهای نگرفت. نادر شاه، افغانها را از اصفهان بیرون راند و در بهار سال هزار و صد و چهل و دو هجری قمری از راه فارس و کهگیلویه روانه خوزستان شد. پس از قتل نادر، خاندان مشعشعی بار دیگر به ریاست موسی مطلب هویزه را به تصرف درآوردند. مشعشعها پس از استقرار در هویزه به سوی شوشتر، دزفول و شوش روی آوردند و با طایفه آلکثیر جنگیدند و نواحی مزبور را تصرف کردند. در همین دوران کریمخان زند پس از ده سال کشمکش و جدال قدرت را به دست گرفت. پس از درگذشت کریمخان زند بار دیگر خوزستان دچار هرج ومرج شد. درزمان فتحعلی شاه قاجارخوزستان به دوبخش تقسیم شد. بخش شمالی، شامل شوشتر، دزفول، هویزه جزء کرمانشاهان، به محمدعلی میرزای دولت شاه سپرده شد و بخش جنوبی آن شامل رامهرمز، فلاحیه و هندیجان جزء فارس به حسینعلی میرزا پسر دیگر فتحعلی شاه واگذار شد.دولت شاه شاهزاده مقتدر قاجاری دوباره برای سرکوب مخالفین به خوزستان لشگر کشید.در زمان همین شاهزاده بند معروف میزان در شوشتر بازسازی شد و آب به شاخه شطیط و نهرداران جریان یافت.در سال هزار و دویست و شصت و هفت هجری قمری قوای انگلیس از طریق خرمشهر وارد خوزستان شد و تا اهواز پیش آمد و بهآنش هر دست یافت. پس از سال هزار و دویست و هفتاد سه هجری قمری که جنگ انگلیس با ایران روی داد تا پایان حکومت ناصرالدینشاه که چهل سال طول کشید در خوزستان جنگی روی نداد.در این زمان عشایر عرب به چند بخش تقسیم شده و هر بخش شیخی جداگانه داشت که حاج جبار خان نامآورتر از دیگران بود و پس از جنگ انگلیس فداکاریهایی از خود نشان داده بود توسط ناصرالدین شاه به رتبه سرتیپ اولی ارتقاء یافت. پس از او پسرش شیخ خزعل جانشین پدر شد و با کشتن برادر زمام امور را به دست گرفت. این مرد که با حمایت انگلیس سراسر استان خوزستان را به چنگ آورده بود، در سال هزاروسیصدو سی ودوهجری قمری علیرغم بیطرفی ایران در جنگ جهانی اول جانب انگلستان را گرفت. انگلیسها عثمانیها را از خوزستان بیرون کردند و رشته اختیار سراسر خوزستان را به دست گرفتند. در خرمشهر، اهواز و شوش سپاه مستقر ساختند و در هر یک از شهرهای شوشتر و دزفول ادارة سیاسی یا کنسولگری و عدلیه دایر کردند و در همه جا ادارههای پست و تلگراف را به دست گرفته و سرپرستی آنها را به مأموران خود واگذار کردند. از سال هزار و سیصدو سی ودو تا هزار و سیصد و سی و نه هجری قمری این وضع پایدار بود و شیخ خزعل نیز خود را امیر خوزستان (عربستان) میخواند. در دوران رئیس الوزرایی رضاشاه سپاهی از شیراز به بهبهان، سپاهی از اصفهان و سپاه سومی از بروجرد عازم سرکوب شیخ خزعل در خوزستان شد. پس از جنگی کوتاه شیخ خزعل شکست خورد و با فرستادن پیامی به رئیس الوزرا امان خواست و در سال هزار و سیصد و پانزده ه-ش به روایت مرحوم محمدخان قزوینی این مرد را در سن هفتاد و پنج سالگی به دستور رضا شاه در منزلش خفه کردند و بدین وسیله عمر یکی دیگر از حکام محلی به سود قدرت یافتن دولت مرکزی به پایان رسید. سرانجام در بیست و دو بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت شمسی به عمر بیش از نیم قرن حکومت پهلویها نیز خاتمه داده شد |
مى گویند خرمشهر (محمره) را اسکندر کبیر بنا نهاد و براى اجتناب از رفتن به خلیج فارس به وسیله کشتى از طریق کانال قدیم کارون، دستور داد مسیرى جدید حفر کردند. نام این شهر در اصل اسکندریه بود و چون به واسطه طغیان آب رودخانه خراب شده بود «انتیوکس یونانى» آنجا را تجدید بنا کرد و به شهر «انتیوکیا» معروف شد. چیزى نگذشت که بار دیگر سیلاب این شهر را خراب کرد، ولى پس از تعمیر به آن «چراکس» مى گفتند. بعدها به «بیان» تغییر نام داد تا اینکه بالاخره شیخ غیث از آل کعب «کوت محمره» را براى آن برگزید. چون اطراف این شهر از خاک سرخ پوشیده شده بود و ساحل آن سبز رنگ بود. لرد کرزن انگلیسى مى گوید: خرمشهر توسط «یوسف بن مرداو» از قبیله البوچاسب (بنوکعب) در سال ۱۱۹۱ شمسى انجام گرفته است. شهر بیان سابقاً آباد و پرجمعیت بود و قسمت عمده اى از جمعیت آنجا را اعراب ایرانى تشکیل مى دادند. عضدالدوله دیلمى، جوى «بیان» که از کارون شعبه مى شد را عریض و گود کرده بود و شهر آباد. بیان کم کم از آبادانى و سکنه اش کاسته مى شود تا به صورت قصبه اى به نام محمره درمى آید. بعدها در زمان قاجاریه صداى بوق کشتى هاى تجارى کارون از آنجا یک بندر تمام عیار ساخت و تا مدت ها قسمت عمده اى از بازرگانى خارجى از این بندر انجام مى گرفت. اوایل قرن چهارده هجرى با کوشش مامورین دولت، محمره که از دست جاه طلبان کوتاه مانده بود مرکز نیروى دریایى جنوب مى شود و شهر قدیمى بیان که در زمان قاجاریه محمره نامیده مى شد حالا در قرن چهاردهم هجرى خرم شهر بود.